سلام به ستاره ی زندگیمون شاهزاده ی مهربونم عشق منی و الانم خوابی .. عزیز دلم اوایل آذر بابایی رفت دیر و منو تو بوشهر موندیم وتو شیرمرد کوچولوی خونه شدی تا بابا برگرده شب هم تو بغل مامان خوابیدی که مامان از هیچی نترسه انقد که تو عزیزی فردای اون روز که بابایی برگشت کلی هدیه برای شیرمردش اورده بود که از همه جالبتر یه x6 کنترلی باحال بود که با دیدنش کلی ذوق کردی نفسم. دو سه روزی هم رفتیم دیر که موقع برگشتنمون دایی عباس و زن دایی و بابابزرگ رو هم تا جایی رسوندیم و تو راه خیلی خندیدیم.دقیقا صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدی بالا اوردی و چون تکرار شد تو رو بردیم دکتر و یه آمپول زدی خیلی عزیز بودی همین که پرستار خواست بره بیرون و از ...